*سارا عرفانی
یکدفعه در اتاقش را باز کرد. پرید تو و در حالیکه می خندید، با صدای بلند گفت: «آخ جون! فردا تعطیله. بابا گفت صبح زود با خاله اینا می ریم اسکی.» چند لحظه همه جا را خوب نگاه کرد. کسی را ندید. به طرف تخت رفت. پتو را کنار زد. پارسا بلند شد و نشست. گفت: «در زدن خیلی راحته ها!» پانته آ با چشم، به چراغ قوه موبایل پارسا که روشن بود اشاره کرد و گفت: «دوباره زیر پتو چیکار می کنی؟» خم شد و پشت تخت را نگاه کرد. زیر لب گفت: «بذار ببینم اینجا چی داری!»
پارسا سرش را تکان داد و به سقف نگاه کرد. پانته آ یک کتاب را بیرون کشید و گفت: «صحیفه... سجادیه... این چیزا چیه می خونی؟! مث اینکه هنوز عقلت درست و حسابی سر جاش نیومده. مگه اون دفه بابا باهات حرف نزد؟!» کتاب را پشت تخت رها کرد و صاف ایستاد.
یادش افتاد که به چه دلیل به اتاق آمده بود. خندید. دست هایش را به هم کوبید و گفت: «فردا میای دیگه؟ برم به شبنم زنگ بزنم. خیلی خوشحال می شه. ایول!» و قبل از اینکه برادرش بخواهد چیزی بگوید از اتاق بیرون دوید.
پارسا از روی تخت بلند شد. به طرف پنجره رفت. آن را باز کرد و به آسمان تاریک چشم دوخت. نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت.
موبایلش زنگ زد. آن را از روی میز برداشت و گفت: «سلام امین، خوبی؟»
- سلام. ممنون. عیدت مبارک!
روی تخت نشست و آرام گفت: «عید تو ام مبارک!»
- برای اینکه مامانت اینا حساس نشن بقیه حرفا باشه برا بعد. فقط زنگ زدم مطمئن بشم فردا میای دیگه؟
- آره.
- پس ساعت شیش و نیم با امیرحسین میایم دنبالت. آماده باش دیر نشه.
- باشه. فقط اگه یه کم دیر شد دیگه شرمنده. می دونید شرایط منو دیگه.
- اشکال نداره. منتظر می مونیم. خیالت راحت!
- ممنون
- خداحافظ
خداحافظی کرد. گوشی را در مشتش فشار داد و به نقطه ای خیره شد. می دانست که اگر مامان و بابا بفهمند، هر طور شده او را مجبور می کنند که همراه آنها برود. باید بهانه ای برای نرفتن پیدا می کرد. نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد.
کتاب ریاضیات گسسته را از روی میز برداشت. به موبایلش نگاه کرد. آن را داخل کشو گذاشت و از اتاق بیرون رفت. مامان تلویزیون را کم کرد و پرسید: «کجا می ری پارسا؟»
بدون اینکه به او نگاه کند، دمپایی روفرشی اش را از پا درآورد و گفت: «می رم تو حیاط درس بخونم. پس فردا امتحان داریم. خونه خیلی گرمه.»
مامان گفت: «خب شوفاژ اتاقتو ببند!»
ژاکتش را از روی جالباسی برداشت و پوشید. گفت: «فایده نداره.» برای مامان دست تکان داد. در را باز کرد و بیرون رفت. برق حیاط را روشن کرد. روی تاب نشست و چند دقیقه ای کتاب را ورق زد. هوا خیلی هم سرد نبود. به آسمان نگاه کرد. دوست داشت ماه را ببیند اما می دانست که امکانش نیست.
از جیب کاپشنش یک بسته بیسکویت درآورد. خیلی گرسنه بود. از دیشب تا حالا چیزی نخورده بود. تا شام هم یک ساعتی مانده بود. بسته بیسکویت را باز کرد و همه آن را در کمتر از چند دقیقه خورد. بلند شد و همانطور که کتاب را مقابل صورتش گرفته بود، به طرف استخر رفت. اصلا حوصله درس خواندن نداشت. برای امتحان هم آنقدر که تمرین حل کرده بود، نیازی به خواندن و دوره کردن نداشت. تصاویر کتاب را نگاه می کرد و نکاتی را کشف می کرد که هیچ وقت به آنها دقت نکرده بود.
خم شد و انگشتش را به آب زد. سرد بود اما فکر دیگری به ذهنش نمی رسید. از گوشه چشم نگاهی به پنجره اتاق ها کرد تا مطمئن شود کسی او را نمی بیند.
ناگهان خودش را در آب انداخت.
صدای جیغ پانته آ در فضای خانه پیچید. با سرعت به طرف آشپزخانه دوید. مامان ظرفی را که دستش بود روی میز گذاشت و با نگرانی پرسید: «چی شده؟»
بابا هم به طرف او برگشته بود و با تعجب نگاهش می کرد. پانته آ دستش را از جلوی دهانش کنار برد و با هیجان گفت: «پارسا افتاد تو استخر!» بابا بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد. مامان در حالیکه با سرعت به طرف در می رفت به پانته آ گفت: «بدو یه حوله بیار! بچه ام الان سینه پهلو می کنه.» و از اتاق بیرون دوید.
پارسا کتابش را از روی آب گرفت. کنار استخر، آن را بیرون انداخت و خودش را بالا کشید. دندان هایش از شدت سرما به هم می خوردند. مامان به طرفش دوید و گفت: «چی شد پارسا؟» بابا هم با یک حوله بزرگ به طرف آنها می دوید.
پارسا در خودش مچاله شده بود و می لرزید. مامان کنارش زانو زد. بابا حوله را دورش پیچید و گفت: «پاشو پسر! پاشو بریم تو تا سرما نخوردی!»
مامان کتاب را که خیس شده بود، برداشت. دستی به موهای پارسا کشید و گفت: «آخه چی شد یه دفه؟»
بابا گفت: «خانوم بذار بریم تو، بچه لرز کرده.» زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. مامان هم بلند شد. از مقابل پانته آ گذشتند و به اتاق رفتند.
نماز صبح را که خواند، مهر را زیر تخت گذاشت. از گیر دادن های زیاد مامان و بابا و پانته آ خسته شده بود. بلند شد. کیسه آب گرم را که دیشب یواشکی از اتاق مامان و بابا برداشته بود، از داخل کمد درآورد. بدون اینکه چراغ روشن کند، به آشپزخانه رفت. کتری را که قبل از نماز روشن کرده بود، برداشت و کیسه را پر از آب جوش کرد. بعد هم برای اینکه کسی متوجه روشن شدن چای ساز نشود، داخل کتری یک دور آب سرد چرخاند و خالی کرد. خیلی آرام به اتاق خودش برگشت. کیسه را گذاشت کنار متکا و خودش روی تخت دراز کشید. دو تا پتو را تا روی سرش بالا کشید و ساعت را از روی موبایلش نگاه کرد. کم کم بقیه باید بیدار می شدند وگرنه دیرش می شد.
چند دقیقه بعد، صدای بلند حرف زدن های پانته آ را شنید. مطمئن شد که بابا و مامان بیدار شده اند. همانطور که زیر پتو بود، کیسه آب جوش را چند لحظه روی صورتش گذاشت. خیلی داغ بود. چشم هایش را روی هم فشار داد. پیشانی اش از همه جا مهمتر بود. برای همین آن را خوب به پیشانی اش مالید. چند لحظه هم دست هایش را روی آن گذاشت تا خوب داغ شوند.
یک دفعه در باز شد و پانته آ داد زد: «تنبل خان! تو که هنوز خوابی! پاشو دیر شد! خاله اینا تو راهن.»
پارسا قبل از اینکه پانته آ برق را روشن کند، کیسه آب جوش را از کنار دیوار به زیر تخت انداخت و چیزی نگفت. دستمال بزرگی را از زیر متکا بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت. پتو را کنار زد و آرام گفت: «من...» و پشت سر هم عطسه کرد.
پانته آ با صدای بلند گفت: «مامان! پارسا مریض شده.»
زنگ در را زدند. بابا در را باز کرد. پانته آ گفت: «آخ جون شبنم!» و از اتاق بیرون رفت.
مامان به اتاق آمد. روی تخت نشست. دست گذاشت روی پیشانی اش. پارسا خدا خدا می کرد که پیشانی اش خنک نشده باشد. مامان ابروهایش را در هم کشید و گفت: «چه تبی داری مامان جون! باید بریم دکتر.»
پارسا دستمال را جلوی دهان و بینی اش گرفت و چند تا عطسه کرد. بینی اش را بالا کشید و گفت: «دکتر لازم نیست. استراحت کنم خوب می شم.»
- اینطوری که نمی شه. پس من باهاشون نمی رم. می مونم.
پارسا یکدفعه گفت: «نه! خاله ناراحت می شه. من مراقب خودم هستم. خیالت راحت باشه.»
مامان بلند شد و گفت: «پس بذار برات شیر داغ کنم.» و از اتاق بیرون رفت.
پارسا خودش را روی تخت انداخت. به ساعت نگاه کرد. زیاد فرصت نداشت.
پانته آ و دختر خاله اش شبنم وارد اتاق شدند. پارسا پتو را روی سرش کشید و گفت: «برید بیرون تا از من نگرفتید!» شبنم کنار پارسا نشست. پتو را کنار زد و گفت: «بذار ببینم چی شده!» پارسا نگاهی به پالتوی پوست شبنم انداخت و رویش را برگرداند. گفت: «لازم نیست شما همه چی رو ببینی. پانته آ! ببرش بیرون! » و یک عطسه بلند کرد. شبنم دکمه های پالتویش را باز کرد و گفت: «من پیشت می مونم! بدون تو که خوش نمی گذره.»
پارسا یکدفعه بلند شد و نشست. در چشم های سبز شبنم که مطمئن بود لنز گذاشته، نگاه کرد و گفت: «ولی اینجا بدون شما خیلی خوش می گذره.» به پانته آ نگاه کرد و بیرون را نشان داد. پانته آ دست شبنم را گرفت. بلندش کرد و گفت: «ولش کن بابا! خوش تیپ ندیده که نیستی، ریخته. پاشو بریم دیر می شه!» و او را از اتاق بیرون برد و گفت:«مریض میشی خیلیبیادب می شی! ایششش»
پارسا لبخند زد. دوباره خوابید و پتو را رویش کشید. چند لحظه کیسه آب جوش را از کنار تخت بیرون آورد و روی پیشانی اش گذاشت. می دانست که بابا هم قبل از رفتن به سراغش خواهد آمد.
وقتی مطمئن شد که همه رفتند، با سرعت بلند شد و لباس هایش را پوشید. وارد حیاط شد و به آسمان که کم کم داشت روشن می شد نگاه کرد. موبایلش زنگ زد. آن را از جیب کاپشنش درآورد. گفت: «بله؟»
- زود باش بچه جون! به نماز نمی رسیما!
- اومدم.
لبخند زد. به طرف در رفت و زیر لب گفت: «اللهم انی اسئلک خیر ما سئلک منه عبادک الصالحون».
منبع: لوح